174
غزل ۳۲
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار
هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد
نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار
باز می گویم نشاید راه نومیدی گرفت
پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار
سعی تا من می برم هرگز نباشد سودمند
توبه تا من می کنم هرگز نباشد برقرار
چشم تدبیرم نمی بیند به تاریکی جهل
جرم بخشایا به توفیقم چراغی پیش دار
من که از شرم گنه سر برنمی آرم ز پیش
سر به علیین برآرم گر تو گویی سر برآر
گر چه بی فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار
یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت
یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار