125
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمین برت مگر طوبی ست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زنده ام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائده ای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علی الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت مع الزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند