229
حکایت شمارهٔ ۷
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفهٔ مدفون و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
جمال و نطق و رای و فکرت و هوش
ده انگشتت مرتب کرد بر کف
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش
کنون پنداری ای ناچیز همت
که خواهد کردنت روزی فراموش