443
حکایت شمارهٔ ۵
پارسازاده ای را نعمت بيکران از ترکه عمان به دست افتاد. فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پيشه گرفت. فی الجمله نماند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد.
باری به نصيحتش گفتم: ای فرزند! دخل آب روان است و عيش آسيای گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معين دارد.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری.
پسر از لذت نای و نوش اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت: راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمند است،
خداوندان کام و نيکبختی
چرا سختی خورند از بيم سختی
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خورد امروز
فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده.
هر که علم شد به سخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم
نام نکویی چو برون شد به کوی
در نتوانی که ببندی به روی
دیدم که نصیحت نمی پذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمی کند. ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفته اند: بلِّغ ما عَلیکَ فاِن لَم یَقبلوا ما عَلیکَ
گر چه دانی که نشنوند بگوی
هر چه دانی ز نیکخواهی و پند
زود باشد که خیره سر بینی
به دو پای اوفتاده اندر بند
دست بر دست می زند که دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر می دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. دلم از ضعف حالش به هم بر آمد و مروّت ندیدم در چنان حالی ریش درویش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. پس با دل خود گفتم:
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند