183
حکایت شمارهٔ ۴
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده.
پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟
گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!
گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته اند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازی دو تگ رود به شتاب
و اشتر آهسته می رود شب و روز