شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۱
سعدی
سعدی( باب ششم در ضعف و پیری )
282

حکایت شمارهٔ ۱

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟
غالب اشارت به من کردند.
گفتمش: خیر است!
گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی کند.
چون به بالینش فراز شدم این می گفت:
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا.
گفتم: چگونه ای در این حالت؟
گفت: چه گویم؟،
ندیده ای که چه سختی همی رسد به کسی
که از دهانش به در می کنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش به در رود جانی
گفتم: تصور مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته اند مزاج ار چه مستقیم بود، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند.
دیده بر کرد و بخندید و گفت:
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف
خواجه در بند نقش ایوان است
خانه از پایبند ویران است
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج