شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۴
سعدی
سعدی( باب پنجم در عشق و جوانی )
263

حکایت شمارهٔ ۴

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنهٔ هلاک.
نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
باری به نصیحتش گفتند: از این خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.
بنالید و گفت:
دوستان گو نصیحتم مکنید
که مرا دیده بر ارادت اوست
جنگجویان به زور پنجه و کتف
دشمنان را کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خویشتن باشی
عشق باز دروغ زن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن
شرط یاری است در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم
ور نه بروم بر آستانش میرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست رفته ای می گفت
تا تو را قدر خویشتن باشد
پیش چشمت چه قدر من باشد؟
آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید، خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های بدیع از او می شنوند و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دل آویختهٔ اوست و این گرد بلا انگیختهٔ او. مرکب به جانب او راند. چون دید که نزدیک او عزم دارد، بگریست و گفت:
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش
چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت.
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف ب ت ندانی
گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم؟
آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:
عجب است با وجوت که وجود من بماند
تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
این بگفت و نعره ای زد و جان به حق تسلیم کرد.
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم