415
حکایت شمارهٔ ۲
گویند خواجه ای را بنده ای نادر الحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت.
با یکی از دوستان گفت: دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی.
گفت: ای برادر! چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.
خواجه با بندهٔ پری رخسار
چون در آمد به بازی و خنده
نه عجب کاو چو خواجه حکم کند
واین کشد بار ناز چون بنده