شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۱۰
سعدی
سعدی( باب پنجم در عشق و جوانی )
192

حکایت شمارهٔ ۱۰

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آن که حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
آن که نبات عارضش آب حیات می خورد
در شکرش نگه کند هر که نبات می خورد
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همی رفت و می گفت:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر.
فَقَدتُ زَمانَ الوَصلِ و المَرءُ جاهِلٌ
بِقَدرِ لَذیذِ العَیشِ قَبلَ المَصائِبِ
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد، آن حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته، متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمه بر نشاندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی
دولت پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
سبزه در باغ گفته اند خوش است
داند آن کس که این سخن گوید
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گندنازاریست
بس که بر می کنی و می روید
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام نکویی به سر آید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
سؤال کردم و گفتم جمال روی تو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده ست
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده ست