شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۲۲
سعدی
سعدی( باب سوم در فضیلت قناعت )
384

حکایت شمارهٔ ۲۲

مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفرۀ او را سر گشاده.
درویش به جز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سر، حتی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ، بادی مخالف کشتی برآمد.
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
دست دعا برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت. واذا رَکِبوا فی الفُلکِ دَعَوُ اللهَ مخلصینَ له الدینُ.
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدای وقت کرم در بغل
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی بر گیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت. به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.
وه که گر مرده باز گردیدی
به میان قبیله و پیوند
ردّ میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
به سابقۀ معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد