554
حکایت شمارهٔ ۲۰
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.
یکی از پادشاهان گفتش: همی نمایند که مال بی کران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته.
گفت: ای خداوند روی زمین! لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آورده ام.
گفت: غم نیست که به کافر می دهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویی چه باک است
قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِرٍ
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرِزِ
شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن.
بفرمود تا مضمون خطاب از او به زجر و توبیخ مستخلص کردند.
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او شاید