شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شمارهٔ ۱۹
سعدی
سعدی( باب دوم در اخلاق درویشان )
246

حکایت شمارهٔ ۱۹

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود:
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود.
یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.
گفت: دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن:
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست:
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند