188
حکایت شمارهٔ ۱۷
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.
خرامان همی رفت و می گفت:
« نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری می گذارم »
اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.
چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
ای بسا اسب تیزرو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد