118
غزل ۹۴
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
آن قامتست نی به حقیقت قیامتست
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا
کآب حیات در لب یاقوت فام اوست
بوی بهار می دمدم یا نسیم صبح
باد بهشت می گذرد یا پیام اوست
دل عشوه می فروخت که من مرغ زیرکم
اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست
بیچاره مانده ام همه روزی به دام او
و اینک فتاده ام به غریبی که کام اوست
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست