154
غزل ۸۶
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنینست
آینه ای پیش آفتاب نهادست
بر در آن خیمه یا شعاع جبینست
گر همه عالم ز لوح فکر بشویند
عشق نخواهد شدن که نقش نگینست
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه چشمت بلای گوشه نشینست
تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم
گر نفسی می زنیم بازپسینست
حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دینست
سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب
روی تو بینم که ملک روی زمینست
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معینست
سعدی از این پس که راه پیش تو دانست
گر ره دیگر رود ضلال مبینست