181
غزل ۸
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می زند استاده ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگدل احباب را
فریاد می دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی بصر! من می روم؟ او می کشد قلاب را