129
غزل ۶۲۱
سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
دامی نهاده ای که گرفتار می کنی
تو خود چه فتنه ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می کنی
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمی کنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار می کنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار می کنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار می کنی
تا من سماع می شنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بی کار می کنی
گر تیغ می زنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار می کنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می کنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می کنی