129
غزل ۵۸۹
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل
هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی
انت ریان و کم حولک قلب صاد
انت فرحان و کم نحوک طرف باکی
یا رب آن آب حیات است بدان شیرینی
یا رب آن سرو روان است بدان چالاکی
جامه ای پهن تر از کارگه امکانی
لقمه ای بیشتر از حوصله ادراکی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
آه من باد به گوش تو رساند هرگز
که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی