131
غزل ۵۷۵
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خونخوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
گر بی گنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه ات بگوید پنهان که بی نظیری
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می رو که خوش نسیمی می دم که خوش عبیری
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری