شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۶۰
سعدی
سعدی( غزلیات )
138

غزل ۵۶۰

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غم های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرام است ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
می روی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بی خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو می ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری