شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۵۵۷
سعدی
سعدی( غزلیات )
139

غزل ۵۵۷

هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری
می رود وز خویشتن بینی که هست
در نمی آید به چشمش دیگری
صد هزارش دست خاطر در رکاب
پادشاهی می رود با لشکری
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری
ماهرویا مهربانی پیشه کن
خوبرویی را بباید زیوری
بی تو در هر گوشه پایی در گل است
وز تو در هر خانه دستی بر سری
چون همایم سایه ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
در خداوندی چه نقصان آیدش
گر خداوندی بپرسد چاکری
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر به غیر از خصم بودی داوری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری