130
غزل ۵۳۵
مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش می نگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت می کنندم سردگویان
که برگرد از غمش بی روی زردی
نمی دانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چاره ای نیست
که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی