121
غزل ۵۱۵
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی