124
غزل ۴۹۱
حناست آن که ناخن دلبند رشته ای
یا خون بی دلیست که در بند کشته ای
من آدمی به لطف تو دیگر ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای
وین طرفه تر که تا دل من دردمند توست
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای
در هیچ حلقه نیست که یادت نمی رود
در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته ای
ما دفتر از حکایت عشقت نبسته ایم
تو سنگدل حکایت ما درنوشته ای
زیب و فریب آدمیان را نهایت است
حوری مگر نه از گل آدم سرشته ای
از عنبر و بنفشه تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبوی که در پای هشته ای
من در بیان وصف تو حیران بمانده ام
حدیست حسن را و تو از حد گذشته ای
سر می نهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته ای