شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۴۸۸
سعدی
سعدی( غزلیات )
136

غزل ۴۸۸

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته ای
چند شب ها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواخته ای
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
باز دیدم که قوی پنجه درانداخته ای
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته ای
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته ای
با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای
هر که می بیندم از جور غمت می گوید
سعدیا بر تو چه رنج است که بگداخته ای
بیم مات است در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخته ای