121
غزل ۴۵۸
گر متصور شدی با تو در آمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست
کاو بتواند چنین صورتی انگیختن
کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق
که ش نه مجال وقوف نه ره بگریختن
داعیه شوق نیست رفتن و باز آمدن
قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن
آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو باد است و خاک بر سر خود بیختن
هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست
باک ندارد به روز کشتن و آویختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتن است
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن