128
غزل ۳۹۵
گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم
ای مرهم ریش دردمندان
درمان دگر نمی پذیرم
آن کس که به جز تو کس ندارد
در هر دو جهان من آن فقیرم
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمی کنم که پیرم
یک روز کمان ابروانش
می بوسم و گو بزن به تیرم
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم
چون می گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم
در خواب نمی روم که بی دوست
پهلو نه خوش است بر حریرم
ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم