شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۸۶
سعدی
سعدی( غزلیات )
139

غزل ۳۸۶

شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
عجب که بیخ محبت نمی دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می بارم
از آستانه خدمت نمی توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی دهی بارم
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم
چه روزها به شب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم