شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۷۳
سعدی
سعدی( غزلیات )
151

غزل ۳۷۳

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
هر آن کسم که نصیحت همی کند به صبوری
به هرزه باد هوا می دمد بر آهن سردم
به چشم های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
نه روز می بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می نشمردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
من از کمند تو اول چو وحش می برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم