177
غزل ۳۶۲
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس می رود ایام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر می برند و روز به شام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
به کام دل نفسی با تو التماس من است
بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت
مطاوعت به گریزم نمی کنند اقدام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام