شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۵۴
سعدی
سعدی( غزلیات )
239

غزل ۳۵۴

وقت ها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
ما به مسکینی سلاح انداختیم
لا تحلوا قتل من القی السلم
یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم
گر نکردستی به خونم پنجه تیز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم
گر بخوانی ور برانی بنده ایم
لا ابالی ان دعالی او شتم
یا قضیب البان ما هذا الوقوف
گر خلاف سرو می خواهی بچم
عمرها پرهیز می کردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفته ست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم
بذل روحی فیک امر هین
خود چه باشد در کف حاتم درم
بنده ام تا زنده ام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم
شنعة العذال عندی لم تفد
کز ازل بر من کشیدند این رقم
گر بنالم وقتی از زخمی قدیم
لا تلومونی فجرحی ما التحم
ان ترد محو البرایا فانکشف
تا وجود خلق ریزی در عدم
عقل و صبر از من چه می جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
انت فی قلبی الم تعلم به
کز نصیحت کن نمی بیند الم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم