شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۳۴۹
سعدی
سعدی( غزلیات )
148

غزل ۳۴۹

بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمی رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول