124
غزل ۳۳۹
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بوده ام اندر طلبت چاره کنان
سال ها گشته ام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سال ها خورده ز زنبور سخن های تو نیش