155
غزل ۳۲۱
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمی دهد به کس باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمی رسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمی کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش