شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۲۸۶
سعدی
سعدی( غزلیات )
243

غزل ۲۸۶

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفته ست که با قالب مشتاق آید
همه شب های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم
پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع می داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید
دیگری گر همه احسان کند از من بخل است
وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید
بی تو گر باد صبا می زندم بر دل ریش
همچنان است که آتش که به حراق آید
گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید