112
غزل ۲۷۹
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی آید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می دهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنه ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی پاید