شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۲۷۶
سعدی
سعدی( غزلیات )
251

غزل ۲۷۶

به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی پاید
حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
ز چشم غمزده خون می رود به حسرت آن
که او به گوشه چشم التفات فرماید
بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند
که یاد آب به جز تشنگی نیفزاید
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید
نخست خونم اگر می روی به قتل بریز
که گر نریزی از دیده ام بپالاید
به انتظار تو آبی که می رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می زاید
کنند هر کسی از حضرتت تمنایی
خلاف همت من کز توام تو می باید
شکر به دست ترش روی خادمم مفرست
و گر به دست خودم زهر می دهی شاید
تو همچو کعبه عزیز اوفتاده ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید
نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید
در سرای در این شهر اگر کسی خواهد
که روی خوب نبیند به گل برانداید