121
غزل ۲۷۲
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می شود
دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکر می شود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می شود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می افتد مسخر می شود
عیش ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می سوزد منور می شود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می شود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می بینم که در آفاق دفتر می شود
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی سوزد جهان از وی معطر می شود