109
غزل ۲۶۹
آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود
وینچه مرا در سرست عمر در این سر شود
تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود
گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود
هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود