163
غزل ۲۳۴
آفتاب از کوه سر بر می زند
ماهروی انگشت بر در می زند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر می زند
دست و ساعد می کشد درویش را
تا نپنداری که خنجر می زند
یاسمین بویی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر می زند
روی و چشمی دارم اندر مهر او
کاین گهر می ریزد آن زر می زند
عشق را پیشانیی باید چو میخ
تا حبیبش سنگ بر سر می زند
انگبین رویان نترسند از مگس
نوش می گیرند و نشتر می زند
در به روی دوست بستن شرط نیست
ور ببندی سر به در بر می زند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند