181
غزل ۲۱
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بی نوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان می خرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشه ای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک می ندهم عهد بی وفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را