130
غزل ۱۹۰
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
به گرد پای سمندش نمی رسد مشتاق
که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد
همه خطای منست این که می رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد
بیا که گر به گریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت
که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
ز هر نبات که حسنی و منظری دارد
به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد
چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد
زکات لعل لبت را بسی طلبکارند
میان این همه خواهندگان به من چه رسد
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد