134
غزل ۱۸۴
دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی گیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی گیرد
همی گدازم و می سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی گیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی گیرد
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار بر نمی گیرد
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی گیرد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع ز وعده دیدار بر نمی گیرد