شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۱۵۰
سعدی
سعدی( غزلیات )
171

غزل ۱۵۰

خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت
آیینه ای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می کشد عنانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می بینم از نهانت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
ما را نمی برازد با وصلت آشنایی
مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت