116
غزل ۱۴۲
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت
بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت
جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت
چندان که جفا خواهی می کن که نمی گردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت