شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۱۰۸
سعدی
سعدی( غزلیات )
119

غزل ۱۰۸

مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامتست آن یا قیامت
که می گوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست