شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۸ - حکایت زلیخا با یوسف (ع)
سعدی
سعدی( باب نهم در توبه و راه صواب )
211

بخش ۱۸ - حکایت زلیخا با یوسف (ع)

زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف در آویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمکاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهٔ عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زردرویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن