شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳ - حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار
سعدی
سعدی( باب هفتم در عالم تربیت )
576

بخش ۳ - حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار

تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید به کس باز گفت
به یک سالش آمد ز دل بر دهان
به یک روز شد منتشر در جهان
بفرمود جلاد را بی دریغ
که بر دار سرهای اینان به تیغ
یکی زآن میان گفت و زنهار خواست
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
تو اول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟
تو پیدا مکن راز دل بر کسی
که او خود نگوید بر هر کسی
جواهر به گنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار
سخن تا نگویی بر او دست هست
چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن دیو بندی است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لا حول کس باز پس
یکی طفل بر گیرد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوی یا دم مزن
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن
چو دشنام گویی دعا نشنوی
به جز کشتهٔ خویشتن ندروی
مگوی و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی
وگر تند باشی به یک بار و تیز
جهان از تو گیرند راه گریز
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی