186
بخش ۲۴ - حکایت
شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن
چو آواز مطرب در آمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی
پریچهره ای بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی بزم ما را چو شمع؟
شنیدم سهی قامت سیم تن
که می رفت و می گفت با خویشتن
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت
پسر کاو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فرو شوی دست
دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر مرده به ناخلف