169
بخش ۲۳ - حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و بر زآن اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او بر گذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
ملک شرمگین در حشم بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا